سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام.
امروز هم دوباره یک رای گیری دیگه و دوباره صحنه هایی جالب.
من هم به اتفاق حاج خانم رفتیم و در صف ایستادیم تا نوبتمون شد. آقایی همون اول نشسته بود و کد ملی ها رو می نوشت. یک لحظه توجهم جلب شد: دست چپ مصنوعی بود و دست راست هم که با آن به راحتی می نوشت فقط 2 انگشت تا نیمه داشت!!!

جالب بود که در انگشت های دست مصنوعی 3 انگشتر عقیق هم به چشم می خورد.
با حاج خانم صحبت می کردیم که اگه همین جانبازان همیشه در عرصه های مختلف حضور نداشتند، حالا نه امیرکبیری بود و نه حاج خانمی!
خوش به حال کسانی که همیشه وظیفه شون رو درست تشخیص می دن و بعد از تشخیص هم خوب عمل می کنند.

 

دوباره همه رای دادیم.


نوشته شده در شنبه 86/12/25ساعت 12:38 صبح توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.
امروز دویستمین سالگرد تولد امیرکبیر از نوع حقیقیش بود!!!
همین موضوع دیشب باعث شد تا بنده و امیرکبیر مقداری مزاح کنیم و خستگی خرید (بخونید خیابون گردی! چون خیلی از چیزهایی که در لیست خریدمون (باز هم بخونید لیست سیاه) بود پیدا نکردیم!) فراموشمون بشه.
اما خُب بنده به فکر یه کار جالب بودم که متاسفانه به جهت شلوغی کارهای پایان سال در محل کارم نشد که اون فکر بکر رو اجرا کنم! منتظر خوندن اون ایده نباشید چون نگه داشتم برای مناسبت های بعد!
به هرحال حداقل کاری که به ذهنم رسید این بود که برای جناب امیرِکبیر پیامکی بفرستم. اول تصمیم گرفتم طنز باشه؛ اما بعد، از اون جایی که بنده همیشه و همه جا دنبال کار فرهنگی ام(!!!) تصمیمم عوض شد و پیامکی با این مضمون برای ایشون و تعدادی از نزدیکانی که این وبلاگ رو می بینن فرستادم:
« 200 سال پیش در چنین روزی امیرکبیر متولد شد. میلادش را به پاس مبارزات سرسختانه اش در برابر فرقه ای انحرافی پاس می داریم. چنین همتی نصیب ما باد!»
خُب، بعضی ها که زیاد به بنده لطف دارن هم جواب های جالبی فرستادن که بمانَد.
حرف اصلی رو در همون پیامک گفتم. همچنین می خواستم بگم که فراموش نکردیم! همین!

                                                            

راستی می بینید که قالب وبلاگمون به هم ریخته. اگر کسی راهی به ذهنش می رسه ممنون می شیم!!!


نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 3:33 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.
اول بگم که چون هم من و هم حاج خانم دوست داشتیم بنویسیم؛ این پست دوتاییه!!!
بالاخره طلسم زیارت امسالمون شکسته شد و عازم مشهدالرضا-علیه السلام- شدیم. گرچه تازیانه های سرما(!) بر صورتمون می زد؛ اما گرمای وجود امام-علیه السلام- دلهامون رو بیشتر از هر زمانی گرم می کرد. این که امام-علیه السلام-  این کلاغ های روسیاه رو چرا طلبید، خودم هم نمی دونم. اما چیزی که بیشتر از همه برامون جالب بود این بود که بعد از یک بار وداع، دوباره خواند و برگشتیم و در یک روز باقی مونده احساس کردیم دوباره به زیارت جدیدی داریم می ریم. جریانش طلبتون! شاکریم و دست به دعا که دوباره بخواندمان.
                                                                                                                                                            (امیرکبیر)
             
فاخلع نعلیک... 
سلام.
غیبتمون به چند دلیل طولانی شد: اسباب کشی به عمارت جدید!، وصل نبودن تلفن در اون جا، درگیر بودن به درس و مسائل متفرقه ی زیادی که بعضی وقت ها بیش از حد می شه و بعد هم بهترین و مهم ترین اون ها: مشرف شدن به پای بوسی امام الرئوف-علیه السلام-.
مدتی بود که دلمون بدجوری هوایی شده بود اما وقتی تصمیم گرفتیم و برنامه ی مرخصی هامون هماهنگ شد، بلیط گیر نمیومد. به هرحال خودمون رو به زور در جمع زائراش جا کردیم و عازم شدیم. جای همه خالی. اگر لایق بوده باشیم نایب الزیاره بودیم.
اما این مسافرت خیلی چسبید. چون فقط به نیت زیارت رفته بودیم و جز یک بار خرید تعدادی سوغاتی برای چشم به راهان، فقط حرم می رفتیم و بس. سعادت دیگه ای هم که نصیبمون شد دیدن عزیزانی بود که مدت ها بود در انتظار دیدارشون بودیم و خدا قسمت کرد و در حرم زیارتشون کردیم. به هرحال بحمدلله و المنه سفر خوب و پرباری بود. خدا قسمت همه ی آرزومندانش کنه؛ ان شاءالله.
                                                                                                                    (حاج خانم)

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 11:0 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

بنده دوباره دیروز امتحان داشتم. امتحانی که به خاطر برف دو هفته پیش به تعویق افتاده بود. هم زمان با این درس امتحان چند درس دیگه هم برگزار می شد. اما تعداد دانشجوهایی که قرار بود در یک زمان امتحان بدن خیلی زیاد بود. درس زبان عمومی در خیلی از مراکز دیگه ی دانشگاه که کمبود جا داشتن، دو روز قبل جداگانه برگزار شده بود. اما مرکز ما دو ساختمان داره؛ یکی قدیمی و دیگری جدید. ساختمان قدیمی که یک سالن بزرگ اجتماعات داره و ساختمان جدید هم دو سالن در دو طبقه و خب تعداد زیادی هم کلاس که برای برگزاری آزمون ها استفاده می شه. به هرحال تا به حال این همه دانشجو با هم امتحان نداده بودن.

مسوول آموزش مرکز ما بنده خدایی هستن که نهایتاً 35 ساله به نظر میان. از شماره های مرتب و پاسخ نامه های آماده و چینش دقیق صندلی ها و بچه ها –به طوری که دو نفری که قراره در یک آزمون شرکت کنن کنار هم نمی شینن- که بگذریم، ورود بچه ها به سالن ها- که دیروز بسیار دیدنی بود!!!-، کنترل تصادفی تعدادی از کارت ها و برگه های انتخاب واحد، تقسیم سوالات و... همه رو به تنهایی خود ایشون انجام می دن. مثلاً دیروز حدود 10 نمونه سوال مختلف باید بین دانشجوها تقسیم می شد. حتی گاهی از یک درس سه نمونه سوال برای سه رشته طرح می شه که تقسیمش به مراتب دقت بیشتری می طلبه. ایشون خودشون سوالات رو به تعداد به مراقبین تحویل می دادن با ذکر شماره ی دانشجوی اول و آخری که اون سوال رو باید دریافت می کرد. تعدادی رو هم در نهایت خودشون تقسیم می کردن. به همه ی این ها اضافه کنین تعیین محل استقرار بچه هایی که به دلایل مختلف شماره صندلی و پاسخ نامه براشون صادر نشده بود. ایشون حتی وقتی می دیدن کسی برگه ی پیش نویس نداره خودشون بهشون می رسوندن. دیروز اون قدر فعالیت کرده بودن که توی اون سرمایی که سوز وحشتناکی هم می آمد، دیدیم پالتوشون رو درآوردن! قبل از شروع هم همیشه تعداد سوالات هر درس و رشته با مدت زمان و تذکراتی که خیلی تکراریه و مطمئنم حتی در بقیه ی مراکز همین دانشگاه هم گفته نمی شه، توسط ایشون اعلام می شه. مرجع حل تمام مشکلات دانشجوها و مراقبین هم خودشون هستن. نکته ی جالب دیگه این که خیلی ها رو به اسم می شناسن. خود بنده شاید در تمام این مدت 3 یا 4 بار به جهت مسائل اداری مزاحمشون شدم؛ اما دیروز متوجه شدم که اسم بنده رو به خاطر دارن. قبل از شروع امتحان در همین فکرها بودم که وقتی اومدن برگه ی سوالات رو کنار صندلی بنده بذارن، آروم گفتن: «از نفس افتادم.» کلّی دلم به حالشون سوخت. اما با تمام این خستگی ها و دوندگی ها، آرامشی خاص به همراه لبخندی همیشه در چهره شون هست. خدا حفظشون کنه.

اما غرض از این همه تفصیل، اولاً ادای حق مطلب بود؛ و ثانیاً این که اگر همه ی ما در کارهایی که بهمون سپردن، همین قدر مثل ایشون دقیق باشیم و موظف به رعایت تمامی جوانب کار، نمی گم تمام مشکلات؛ اما قطعاً خیلی از مسائلی که هر روزه گریبان گیر همه مون هست، از بین می ره؛ ان شاءالله. این موضوع رو اول به خودم متذکر می شم.


نوشته شده در دوشنبه 86/11/8ساعت 11:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

این روزها همه جا بوی عزاداری و محرمه؛ اما در محل کار بنده، دو روزیه که یه غم دیگه هم روی دل دوستان سنگینی می کنه.
دو روز پیش یه بچه ی 4.5 ساله ی معصوم که تنها فرزند یکی از همکارها بود تنها در عرض 3 روز تب و بیماری فوت کرد...!!!
«مانی» چند ماهی بود که تقریباً هر روز با ما یکی دو ساعتی زندگی می کرد. یادش به خیر! پشت کامپیوتر پدرش می نشست و یه بازی می کرد که پلنگ صورتی قهرمان جریانات بود و با این که ما توی یک اتاق دیگه بودیم، اما از همون جا گزارش می داد که الان چه اتفاقی داره می افته! هرکس رو که می دید بعد از سلام و احوالپرسی بالاخره سر صحبت رو با او باز می کرد و چقدر شیرین زبون... .
مانی
جالبه که پدرش جمله ای رو زده کنار میزش: « ...این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر»؛ اما نمی دونم حالا با این تقدیر الهی چکار می کنه...؟؟؟
خدا به پدر و مادرش صبر زینبی-سلام الله علیها- بده، ان شاءالله.

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/27ساعت 10:1 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

 روز جمعه و دهه ی محرم و نزول رحمت الهی...
غم سنگین ایام شهادت سالار شهیدان و اندوه فراق ارباب و مولای زمانمون...
این روزها هم همه جا برف و بارون، حرف اول رو می زنه! و ما هم روز تعطیل رو که با رفتن به مجلس روضه ی امام حسین-علیه السلام- بیمه کرده بودیم؛ غنیمت شمردیم برای درست کردن آدم برفی!
...
اما آدم برفی مون هم عزادار بود و شال سیاه عزا به گردن داشت...

آدم برفی عزادار
نوشته شده در شنبه 86/10/22ساعت 5:6 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

بالاخره امروز بعد از مدت ها انتظار برف روی این شهر رو هم سفید کرد و آبروی ما رو پیش بعضی از دوستان خرید!!! 
همین دو سه روز پیش بود که اسمای عزیز از برف و زیبایی هاش نوشته بود؛
با امیرکبیر کلی حسرت خوردیم که چرا امسال این جا خبری از برف نیست.
الحمدلله امروز برف خوبی بود. هرچند هنوز هم خیلی زیاد نیست، اما در حد یک آدم برفی کوچولو هست.

داشتم فکر می کردم چه راحت خیلی چیزها با بارش اولین دونه های برف میاد. یادآوری خیلی از خاطرات، خیلی شادی ها و سرخوشی کردن ها، خیلی ... .
مثلاً همین امشب که کمتر از ساعتی رو در کنار خانواده (مامان، داداش و خواهرها) گذروندیم، برف بهانه ی خوبی شد برای کلی خندیدن همراه با هم. آره؛ قلب های یخ زده مون رو گاهی برف گرم می کنه!
کاش این نعمت ها و برکاتی که به همین راحتی با برف میاد، با آب شدن برف ها از بین نره و مثل آب برف که به عمق زمین می ره و اون جا هم باعث برکته، در اعماق دل و قلبمون بمونه و باعث نزدیکی هرچه بیشترمون بشه. ان شاءالله.

قلب های یخ زده مون رو گاهی برف گرم می کنه!!!


نوشته شده در دوشنبه 86/10/17ساعت 1:19 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

غدیر امسال هم اومد و رفت...
غدیری که در سالیانی دور(!!!) به میمنتش، آغاز زندگی مشترکمون رو به عیدی که پیامبر-صلی الله علیه و آله- از اون به عنوان بزرگ ترین عید مسلمین یاد کردند، وصل کردیم تا حضرت علی-علیه السلام- حامی زندگی مون باشن؛ ان شاءالله.

 

اما امسال؛برکت جشن غدیری که با مداحی یک محب واقعی حضرت-علیه السلام- که عشق به حضرت علی -علیه السلام- و شادمانی عید در تمام وجودشون نمایان بود و این شادمانی رو در دیگران هم به ظهور آوردند، با پیمان عقد اخوتی که بین حاضرین بسته شد، چند برابر بود. چون بنده سعادت اخوی شدن با یکی از اولاد پیامبر-صلی الله علیه و آله- و باجناق عزیز (!!!) که به اصرار، خودش رو قالب کرد(!!!) داشتم. بعد از جشن هم که به سید (که ایشون هم به نوعی باجناق اند!) گیر دادیم برای عیدی و شیرینی و ... . و بالاخره هم گرفتیم!

دعا کنید بتونیم همدیگر رو در بندگی حق و نوکری بیشتر در محضر حضرتش-ارواحنا فداه- یاری کنیم. 
***

از همه ی خوانندگان وقایع اتفاقیه ی این ملک کبیر، استدعا دارد این بنده ی حقیر –امیرکبیر- را به جهت غیبت طولانی در این روزها که سخت درگیر مسائل کم و بیش ناخواسته گشته، عفو نموده و به دیده ی اغماض درنگرند!


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/12ساعت 9:47 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

امروز اولین روز امتحان های دانشگاه بود. جدای از این که این چند روز برنامه های عید غدیر، جناب امیرکبیر و بقیه ی مسائل رو تا حدودی رها کرده بودم و درس های زیادی رو که در طول ترم نخونده بودم، می خوندم، دیگه جمعه هم خونه رو رها کردن و سر جلسه رفتن خیلی حال گیری بود. اما کاریش نمی شد کرد. چون محل دانشگاه یک ساعت تا شهر فاصله داره و سرویس ها هم منظم و به موقع نمیان که بشه برنامه رو تنظیم کرد؛ مجبور بودم برای امتحانی که ساعت 2 برگزار می شد، 11 از خونه بیام بیرون. بالاخره رفتم و سرویس هم با 45 دقیقه تأخیر حرکت کرد و رسیدم دانشگاه. توی بُرد، هرچی دنبال اسمم گشتم که شماره ی صندلیم رو پیدا کنم، نبود. رفتم سراغ کارشناس رشته و با ناباوری متوجه شدم که چون سقف تعداد واحد رو رعایت نکردم، این درسم رو حذف کردن!!!

این که چرا همون روز نگفتن و یا چرا حتی بعداً اطلاع ندادن و ... بمانَد.

وقتی دست از پا درازتر برمی گشتم، دلم می خواست جایی پیدا کنم و به این همه بی لیاقتی خودم های های گریه کنم. من بی معرفت، به خاطر همین امتحان و امتحان دو روز دیگه که اتفاقاً همین دو تا از درسهام حذف شدن، تمام کارهای غدیر رو رد کردم و در هیچ برنامه ای هیچ کمکی نکردم. بی سعادتی از این بالاتر؟؟؟

اما خدا رو شکر، حضرت امیر -علیه السلام- درس بزرگی بهم دادن؛ این که سعادت خدمت به ساحت مقدس اون بزرگواران رو که معلوم نیست باز هم عمری باشه و پیش بیاد، با بهانه های حتی منطقی دنیوی معاوضه نکنیم که هم دنیامون رو می بازیم و هم آخرت رو.

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین و الائمه المعصومین.

 


نوشته شده در جمعه 86/10/7ساعت 6:46 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak